جایی برای گفتن دلتنگیها



سلام 

بعضی وقتها یه چیزهایی میاد توی سرم که تا انجامشون ندم ولم نمیکنن. مثلا همین داستانچه که از مدتها پیش ایده اش توی ذهنم بود درحالی که هیچ شباهتی به داستانچه هایی که قبلا توی این وبلاگ نوشته ام نداره و درواقع دو تفاوت عمده با اونها داره. ببینم کی این دو تفاوتو کشف میکنه؟! ضمنا در این موارد دنبال دلیل برای این کارها نگردین چون چیزی پیدا نمیکنین! من این داستانچه بیمزه رو نوشتم چون دوست داشتم اونو بنویسم و نه منظور خاصی داشتم و نه میخوام پیام خاصی رو برسونم.

و اما داستانچه: (خاک عالم! از سال ۹۲ دیگه داستانچه ننوشته بودم!)

وای خدای من. قیافه اش رو ببین، دماغ بزرگ، لبهای ورم کرده، حالت چشمها رو ببین! پوستش اون قدر سیاهه که فکر نکنم اگه توی شب بیرون بیاد کسی اونو ببینه! و بعد ناخودآگاه خنده اش گرفت: هه هه هه فکر کن، نصف شب توی میدون شهر بربخوری به هاهاهاهاهاهاها.

مجله قدرت سفید از دستش افتاد. مرد خم شد و مجله رو برداشت و دوباره از پنجره کوپه اش به بیرون خیره شد اما اثری از اون سیاه پوست نبود. مرد لبخندی زد و گفت: خداروشکر امیدوارم یه روز همه این سیاها ناپدید بشن. بعد چمدونشو بلند کرد و داخل محل مخصوص گذاشت. هنوز در همین فکرها بود که در کوپه باز شد و یه صدای مردونه و محکم به گوش رسید: ببخشید، میتونم اینجا بشینم؟ مرد جا خورده بود و ناخودآگاه گفت: بله البته، بفرمائین بشینین. و بلافاصله پشیمون شد.

-: 《اه، چرا گفتم بیاد تو؟ امیدوار بودم ناپدید بشه و حالا مجبورم چند ساعت با این سیاه عوضی سر کنم. اما شاید زودتر از من پیاده بشه، البته امیدوارم》 بعد سرشو بالا آورد و پرسید: ببخشید آقا! شما کجا پیاده میشین؟ مرد سیاهپوست سرشو به طرف اون خم کرد و گفت: چطور؟ مزاحم شدم؟ مرد آروم گفت: نه نه، همین طوری پرسیدم. مرد سیاهپوست با همون صدای محکم گفت: من آخر این خط پیاده میشم آقا. تا خود نیویورک باید برم. شما چطور آقا؟

-: گفتین نیویورک؟ پس تا اونجا هم سفریم.

+: واقعا؟ چه جالب! خب پس چند ساعتی در خدمت شما هستم. پس اجازه بدین خودمو معرفی کنم. وایت هستم، توماس وایت.

-: شوخی میکنین؟

+: نه اصلا، چرا باید شوخی کنم؟ اصلا چه چیز خنده داری توی اسم من هست؟

-: آخه شما اسم منو گفتین! چطور متوجه شدین اسم من چیه؟ 

+: اسم شما؟ جدی میگین؟ یعنی ما با هم همنامیم؟ جالب شد. نه آقا، من اصلا اسم شما رو نمیدونستم. اسم من واقعا توماسه، توماس وایت. این هم کارت شناسایی من، ملاحظه کنید.

-: بله بله حق با شماست. توماس وایت، نام پدر . ادوین؟

+: بله ادوین. نکنه میخواین بگین اسم پدر شما هم ادوینه؟

-: بله!

+: چی میگین؟ به مسیح قسم که در تمام عمر چهل و سه ساله ام چنین چیزی نشنیدم.

-: چهل و سه؟ کافیه آقا! بهتره این شوخی رو تمومش کنین. مشخصات منو از کجا گیر آوردین؟ بهتره همین الان تمومش کنین وگرنه مامور قطارو صدا میزنم.

+: آقای وایت باور کنید قصد من تمسخر شما نبوده. این ماجرا برای من هم خیلی عجیبه.

-: به هرحال بهتره بدونین من شخص محترمی هستم. یه مرد تحصیلکرده. شما نمیتونین با یه دکترای شیمی این طور رفتار کنین.

+: دکترای شیمی؟ خدای من! 

توماس وایت سیاه پوست از جا بلند شد، انگشتان بلند و کشیده سیاه رنگ خودشو توی جیبش کرد و یه دستمال از جیبش بیرون آورد و پیشانی پر از عرق خودشو پاک کرد.

-: یعنی شما هم؟

+: بله . پنج سال پیش مدرکمو گرفتم. از دانشگاه کلمبیا.

-: اما این غیرممکنه. در این صورت ما باید سر یک کلاس نشسته باشیم! خدای من دستمالتون!

توماس وایت سفیدپوست با عجله دستمال خودشو از جیبش بیرون کشید. حالا هر دو مرد دو دستمال هم رنگ در دست داشتند. توماس وایت سفیدپوست با اضطراب دستمالو باز کرد.

-: این دستمالو همسرم برام خریده. اسمشو هم گوشه دستمال گلدوزی کرده. ببینین مارلین. و بعد به توماس وایت سیاه پوست خیره شد.

توماس وایت سیاه پوست نفس نفس میزد، تپش قلبش توسط هر دو مرد شنیده میشد. آروم دستمالشو باز کرد و گلدوزی کنارشو نشون داد.

-: ببخشید آقا اما من واقعا نمیدونم چی شده. دیگه نمیتونم تحمل کنم. بهتره یه کم استراحت کنیم بعدا درباره.‌‌ اش بیشتر. صحبت. میکنی م.

دست هر دو مرد تقریبا به طور همزمان وارد جیب بغلشون شد، و چند لحظه بعد با یه اسپری بیرون اومد. هر کدوم چندبار دستشونو بالا و پایین بردند و بعد اسپری رو دم دهانشون گذاشتند و یه نفس عمیق کشیدند.

توماس وایت از خواب بیدار شد. چند لحظه طول کشید تا به یاد بیاره چه اتفاقی افتاده. به سرعت به اطراف کوپه نگاه کرد. اون تنها مسافر اون کوپه بود.

-: یعنی. همه اش کابوس بود؟ یعنی. آه خدای من، واقعا ترسیده بودم. دستشو بالا آورد و ناگهان سر جای خودش خشک شد. انگشتان بلند، کشیده و سیاهی که میدید مال او نبود!

در همین لحظه در کوپه باز شد و یه صدای آشنا پرسید:

×: ببخشید، میتونم اینجا بشینم؟ .

پ.ن۱: همون طور که اول پست گفتم این داستانچه از چند ماه پیش توی ذهنم وول می خورد! من نه ادعای داستان نویسی دارم نه منظور خاصی از نوشتن این پست. 

پ.ن۲: مامان از بیمارستان مرخص شد. به گفته پزشکش دیگه بدنش میتونه خودش پلاکت بسازه. زخمهای ناجوری که توی دهنش زده بودند هم دارن کمتر میشن. حتی بعد از ماهها یه سر اومد خونه ما. اما به قول یکی از دوستان دیگه باید مراقب لنگه کفش های بعدی باشیم.

پ.ن۳: توی کلاس عسل هر کدوم از بچه‌ها که نوشتن اسم خودشو یاد میگیره روز بعد باید شیرینی ببره! یکی دو هفته پیش عسل گفت: امروز 《س》 رو یاد گرفتیم. همه مون به خانم گفتیم فردا باید صبا و ثنا شیرینی بیارن اما خانم گفت نه اونها با یه 《س》 دیگه ان، مگه چندتا 《س》 داریم؟! (خودمونیم این  چه زبونیه ما داریم؟ سه نوع س، چهار نوع ز، دو نوع خا، .


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

رمان سرا | دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه,دانلود جدیدترین رمان های احساسی baghvila026 پیام جدید و باحال تلگرام و اس ام اس کتابخانه عمومی آزادگان ساری آریا مارکتینگ، مجله آنلاین بازاریابی،فروش،کسب و کار و کارآفرینی بیست ودومین فراخوان ملی پرسش مهر بسپار ziii ایل بزرگ بهمئی خانه ي سبز